گریه مامان و بابا
دیروز بعد ازظهر با تلفن با مامانی خاتم حرف میزدی و کلی دادو بیداد می کردی و می خواستی حرف بزنی الهی قربونت برم ولی نکمی تونستی منظورت رو به ما برسونی هی گوشی رو برمی داشتی و به در نگه می کردی .کیمیا آنقدر با احساس و از ته دل صداهای مختلف در می آوردی که من و خاله مهرنازت کلی گریه کردیم و با با تم آنقدر از هیجان توسر خودش زد که تا دو ساعت سر درد داشت واقعا حالا دارم فکر می کنم که چقدر پدر و مادرهای ما لحظه به لحظه واسه بزرگ شدنم گوشت تنشون لرزیده و ما به اینجا زسیدیم .کیمیا خیلییی زیییییاد دوست دارم دلم می خواهد واست بمیرم عزیز دلم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی