کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

هدیه آسمانی

تولد کفش دوزکی

دختر گلم تولدت رو بالاخره با تمام دردسرهای که واسه تدارک وسایل کفش دوزکی بود برگزار کردیم امیدوارم  وقتی بزرگ شدی و و فیلم و عکساتو دیدی از بابت جشنی  که با بابات گرفتیم راضی باشی و با دیدن آنها لذت ببری.
12 مرداد 1390

گریه مامان و بابا

دیروز بعد ازظهر با تلفن با مامانی خاتم حرف میزدی و کلی دادو بیداد می کردی و می خواستی حرف بزنی الهی قربونت برم ولی نکمی تونستی منظورت رو به ما برسونی هی گوشی رو برمی داشتی و به در نگه می کردی .کیمیا آنقدر با احساس و از ته دل صداهای مختلف در می آوردی که من و خاله مهرنازت کلی گریه کردیم و با با تم آنقدر از هیجان توسر خودش زد که تا دو ساعت سر درد داشت واقعا حالا دارم فکر می کنم که چقدر پدر و مادرهای ما لحظه به لحظه واسه بزرگ شدنم گوشت تنشون لرزیده و ما به اینجا زسیدیم .کیمیا خیلییی زیییییاد دوست دارم دلم می خواهد واست بمیرم عزیز دلم
8 تير 1390

تدارک تولدکیمیای زندگیم

سلام دختر گلم حدودا سه چهار روز دیگه یکساله می شی و من درتدارک گرفتن یک جشن به یاد موندنی واست هستم و امیدوارم بتونم خوب برگزارش کنم تا حالا که تقربیا کارای اصلی رو انجام دادم و وسایل مربوط به تم کفشدوزکیت رو آماده کردم تا یک جشن تولد کفش دوزکی برات بگیرم .
8 تير 1390

بعد از تعطیلات

سلام دختر گلم چند وقتی گرفتار کار بودم و نتونستم بنویسم امروز یک کم سرم خلوت شده گفتم چند خطی واست بنویسم از شیرین کاریهات که دیگه تند تند چهار دست و ژا میری از این سر خونه تا اون سر خونه .راستی سال نو (۱۳۹۰)شما مبارک این اولین عید نوروزت بود کلی عیدی گرفتی و دید و بازدید کردی به هوای تو امسال ما کلی مهمون داشتیم آخه تو خیلی واسه همه عزیزی و خودتو تو دل همه جا میکنی عزیزم واقعا این شیرینیکه تو وجودته فکر می کنک به خاطر قرآن باشه که تو بارداری تو همیشه می خواندم و تو توی دل همه می شینی عسلم . ...
5 تير 1390

اولین قدمها ی عشقم

تقریبا قدمهای نازت رو که با کنترلتقریبا خوبی برداشتی و پنج شش قدم راه رفتی در تاریخ 22/3/90 بود که منو بابات کلی ذوق کردیم و از اون به بعد دیگه شروع کردی به بهتر و بهتر راه رفتن جیگر مامانی .کیمیا جوناولین ضربه که از راه رفتنتم دیدی پنج شنبه 2/4/90 بود که یکدفعه به سمت میز دویدی و ما دور میز رو بسته بودیم ولی دسته کشو ها رو در نیاورده بودیم و تو هم با سررفتی تو دسته میرز الهی من بمیرم واست که سرت به اون خورو و کلی خون اومد منم که اصلا زبونم بند اومده بود بابات زود سرتو گرفت و خونش رو پاک کرد تو هم که همینطور اشک می ریختی وم بهت شیر دادم تا شاید یکم آروم بشی و تو تو همون حالم داشتی شیطونی می کردی و شیر می خوردی من فدای این صبوریت بشم ججججیییی...
5 تير 1390